با وجود خنده‌رویی، و شوخی‌های زیادی که دارم، البته نه مسخره، اما در درون اندوهگینم، دلایل مختلفی دارد. مثلاً اندوه به‌خودی خود برایم دوست‌داشتنی است، باعث می‌شود بفهمم ماندنی نیستم، بفهمم کافی نیستم و نباید دست از تلاش بردارم، بفهمم هیچ‌وقت بی‌نیاز از بخشش الهی نیستم. یادم بماند که تنها هستم و وابسته و دلبسته افراد و شرایط و اشیاء نباشم.

وقتی به این چیزها فکر می‌کنم، می‌فهمم همه شعرها واقعا شعر و مجاز هستند، مرا چه به آنها، آنها نور هستند و من حتی نتوانستم آنقدر شفاف باشم یا آنقدر بازتاب بدهم.

راستش، اگر به انتخاب خودم بود، ترجیح می‌دادم مانند مریم (س) از خدا بخواهم نسیا منسیا بشوم، از خاطره و ثبت این عالم و هر جایی محو شوم. اما چه کنم، که مامورم و ناچار.

برای من همین افتخار بس که تو خدایم بودی، که با آدم‌هایی، هرچند از پس ده‌ها واسطه و هزارسال، آشنا شدم، برای من بس که بودم، همین بس بود، من هرگز تمنای بیشتری ندارم، همین‌ها هم برای من زیادی بود، اگر گاهی طماع می‌شوم بخاطر کرم تو است، وگرنه مرا چه به حاجت، من که باشم که حتی از تو درخواست کنم. اما فضل بی‌نهایت تو هیچ‌کس را ناامید نمی‌کند!

نمی‌دانم کی این سفر تمام می‌شود، چگونه تمام می‌شود، چگونه ادامه می‌یابد، فقط خواستم بنویسم تا یادم بماند، که جز تو هیچ چیز در این دنیا، لحظه‌ای حتی شادم نکرد. جز تو هیچکسی مرا مشتاق نکرد، آن سجده‌های شکر، آن ذوق و هیجان‌ها، همه بابت تو بود.

این دنیا، همه این بودن و نبودن‌ها، ارزش کمتر خنده و غمی نداشت، اما نظر و لطف تو؟ همه‌چیز من است. دوست داشتنت همه‌چیز من است.