صحبتهای بیمخاطب
زمان کارشناسی، با یکی از دانشجوها خوب بودم، پسر خوشتیپ و مهربان و شوخی بود، باهم کلاسی نداشتیم اما بسیاری از روزها اتاق خوابگاه روزانهها همدیگر را میدیدیم و صحبت میکردیم، یکبار در سلف سرویس دیدمش، ناراحت بود، از چشمانش مشخص بود، گفتم چه شده؟ شروع کرد به صحبت.
به حرفهایش گوش میدادم، اتفاقات متعدد و ناگواری برای خودش و اعضای خانواده افتاده بود، در یک مدت کوتاه این همه اتفاقات واقعا سخت و طاقتفرسا بود، حتی یکی از آنها هم برای رنجش کافی بود، همدردی میکردم، شاید نه حس او، اما شبیه به حس او را داشتم، خودم را بهجای او تصور میکردم و میگفتم حتماً چنین احساسی داشتی یا چنین فکری و او هم میگفت همینطور بوده. بیشتر گوش میدادم اما گاهی تایید یا همدردی میکردم که احساس نکند اهمیتی برایم ندارد. واقعاً هم داشت.
آخرِ وقت، وقتی میخواستم آماده رفتن به کلاس شوم، احساس خوبی داشت، تشکر کرد، گفت واقعا سبک شدم و ممنونم، میخندید، تا مدتها بعد وقتی مرا میدید خوشحال میشد و صحبت میکردیم؛ من خودم از این همدردی خوشحال بودم، از اینکه باعث شدم کسی احساس تنهایی نکند، بتواند بخشی از رازها و دردهایش را به اشتراک بگذارد و درک بشود، همینقدر که بفهمد حق دارد درد داشته باشد و حق دارد اهمیت داشته باشد.
اما چیزی هم مرا به تفکر واداشت، بهراستی، نمیدانستم از این که مرا انتخاب کرده ناراحت باشم یا خوشحال؟ خوشحال چون به من اعتماد کرد، و ناراحت، چون آدمِ معاشرتیای نیستم، به ندرت با کسی صحبت میکنم، هیچ دوستی ندارم، و همین ناراحتم میکرد، او تا چه حد ناراحت و تنها بود که سراغ من آمد؟